نوشته اصلی توسط
alim123
این داستان مربوط به زندگی منه و خواستم همش رو هم با اسامی بگم چون ازدواج موقت (متعه) کاملا حلاله و خیلی خیلی بده که تو جامعه با گذشت اینهمه سال اینطوری باشه و ای کاش این سنت خوب فراگیر بشه البته نظر منه و هر کسی نظرشو محترمه و از نظرات غیر این هم ، پس سرمو بالا می گیرم و تعریف می کنم چون مدیونشم خیلی زیاد و سعی کردم خیلی کامل تعریف کنم
من علی و 25 ساله هستم، دانشجوی کارشناسی و کارمند و تک فرزندم و با مادرم مژگان خانم که 44 سالشه، یک زن موجه و مهربون که عاشقشم و نفسمه، مادر و پدرم 15 سال پیش از هم جداشدن و پدرم ما رو ترک کرد و خارج رفت برای اقامت و... ما تو یه آپارتمان و با هم زندگی می کنیم از سالهای پیش، همسایه بالایی مون آقای مهندس اکبر آقا و دو تا دختر داره و با همسرش سیما خانوم که خواهر زنش بود و بعد فوت همسرش باهاش ازدواج کرده بود که بچه هاش زیر دست غریبه نباشن و... که از همون اول با هم زندگی می کنیم در یک ساختمون؛ حدود پنج سال پیش با توجه به اینکه تو کارای خیره و موردهای ازدواج معرفی می کنه، ازش خواستم که یه خانمی رو برای ازدواج برام پیدا کنه ولی متاسفانه گفت سنت خیلی کمه و شرایطش رو نداری، با توجه به اصرار من، چند موردی که پیدا کرد زیاد مطلوبم نبود یا اونها نمی پذیرفتند، یه مدتی گذشت تا یکروز که رفتم منزل گفت پسرم می خواستم یه چیزی رو ازت بپرسم که دوست دارم با توجه به اینکه می دونی ازدواج چقدر سنت مهمیه و خودتم می خواستی که همینو انجام بدی ازت بپرسم، قول میدی ناراحت نشی؟ گفتم بله شما جای پدرمین (البته از پدرم سنش کمتره منتها من مثل پدرم می دونم چون خیلی مهربون بود و یکجورایی حسی که داشتم این بود)؛ گفت میدونی که من تو کار امر خیرم و ..؟ گفتم بله، گفت می دونی که ازدواج موقت یه کار شرعیه و چقدر خوبه و سفارش شده؟ گفتم بله می دونم، گفتم دوست داری من برات مورد ازدواج موقت پیدا کنم حالا که نمیشه ازدواج دائم فعلا؟ خیلی خوشحال شدم و گفتم بله خیلی هم عالی، گفتم اینکه ناراحتی نداشت خب گفت نه خنده ای کرد و گفت حالا به اونجاشم می رسیم، گفت همزمان می خوام یه مورد خوب هم برای مژگان خانم معرفی کنم، تا خواستم واکنشی نشون بدم و اینا گفت تو بزرگ شدی و نمی خوای مامانت وارد راه های نادرست بشه درسته؟
گفت حالا نظرت چیه؟ یه بغضی کردم و گفتم: نمی خوام که به ضررمون بشه و بخاطر من مشکلی پیش بیاد، پس مخالفتی ندارم
لبخند معناداری زد و گفت: آفرین می دونستم احساسات رو بر منطق غلبه نمی دی
فقط چرا ازدواج دائم نمیشه؟ گفت سن مامانت زیاده و خب ریسکش هم بالاست ازدواج دائم یه جورایی با توجه به سابقه قبلی ازدواج ناموفق و..
گفتم حالا کی هستش این مورد؟ خوبه؟ موجهه و..؟
گفت میشناسیش کامل ولی فرداشب میان خواستگاری، به مژگان خانم هم اطلاع بده که آماده باشن
گفتم مامانم نمی دونه یا می دونه!!! گفت چرا اون ازم خواست باهات صحبت کنم و راضی ات کنم اتفاقا که خب شدی خندید و گفت تو بهش اطلاع بدی باز خیلی بهتره
هر دو خندیدیم و رفت
فردا تا شب هر چی ازش پرسیدم که این مرد کیه و... فقط مامانم می خندید و نمی گفت تا شب شد، همش فکرش تو ذهنم بود تا اینکه شب شد و زنگ خورد مامانم گفت تو در رو باز کن گفتم خجالت می کشم و.. تا بالاخره خودش رفت باز کرد و من رفتم صد بار صورتم شستم از بس که استرس داشتم تا اومدن و من رفتم به سمتشون و بشینم، ناگهان چشم خورد به اکبر آقا و سیما خانوم که خیلی خیلی جا خوردم از تعجب داشتم شاخ در میاوردم وقتی سیما خانوم گفت به به اینم پسر عروس خانم، دامادمون که اکبر آقای گل
جو جلسه خواستگاری سنگین بود که سیما خانوم گفت از وقتی ازدواج کردیم با هم اسما زن و شوهریم چون من بیشتر به خاطر بچه های خواهرم و... ازدواج کردم و.. و الان تصمیم گرفتیم که یه زن نجیب و مهربون و جوون و خوشرو و.. برای اکبر آقا انتخاب کنیم و کی بهتر از مژگان خانم و اگر موافق باشی مژگان جون یکسال ازدواج موقت داشته باشین با هم تا بعد ببینیم چی میشه؟ مامانم گفت اگر علی قبول کنه حرفی ندارم و منم گفتم نظر خودت و تعارفات بالاخره با یه بله کشیده از طرف مامانم و یه خنده دشوار از طرف من وارد مرحله بعدی شد یعنی رفتن محضر، توی محضر یه چیزی که خیلی بد بود این بود که ازدواج موقت طبقه بالا بود و ازدواج دائم طبقه اول و ای کاش روزی بشه که این کارا درست بشه حیف!!!! این قضیه برای 4 سال پیش بود
توی سال اول اکبر آقا خیلی خیلی با من مهربون بود من مثل پدرم دوستش داشتم چیزی که در مورد پدرم هم این قدر صدق نمی کرد و خیلی خیلی بهم تو همه چی کمک می کرد و هیچ فرقی بینمون نمی ذاشت، شیرینی داشتن پدر خوب و مهربون و همسر خوبی برای مامانم خیلی زود یکسالش رو داشت طی می کرد، من همش به مامانم می گفتم میشه تمدید کنی مامان ازدواج موقتت و.. ؟ اونم می خندید می گفت باید ببینیم اکبر آقا هم دلش راضیه یا نه؟ سیما جون منو دید و گفت مامانت گفته بهم خیلی دلت می خواد اکبر آقا و مامانت ازدواج موقتشون رو تمدید کنن ها تو بیشتر از اونها پیگیری ها و خندیدم هر دو، گفتم آره خب، بعد سیما خانوم گفت موافقی یکبار دیگه مراسم خواستگاری بذاریم؟ منم گفتم آره با کمال میل
فرداشب عین اون شب یکسال پیش تکرار شد ولی چند تا فرق داشت اونجا که مامانم گفت علی راضی باشه منم حرفی ندارم دیگه تعارف نکردم و سریع گفتم بله که سیما خانوم از خنده روده بر شده بود و گفت مژگان جون باید راضی باشه پسرم، مامانم کشیده تر از اون دفعه بله رو گفت و ایندفعه من خنده دشوار که چه عرض کنم جوری از خوشحالی خندیدم که می خواستن برام آب قند بیارن
امسال 4 امین ساله که مامانم و اکبر آقا ازدواج موقت هستن و قراره امسال برای منم آستین بالا بزنن
خواستم همه نظر بدن اصلا هم ناراحت نمیشم چون ممکنه بر خلافش هم باشه